سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تولد فاطمه معصومه مبارک باد

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/8/21 11:53 صبح

   

            

تولد کوثر همیشه جوشان کویر قم بر همهگان مبارک باد .

 


یا رب کمک بنما که از امتحانات تو سر بلند در آیم

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/8/21 11:49 صبح

بسم رب جلیل

بسم رب الرحیم

یا من اسمه دواء و ذکره شفاء

خداوندا مرا یاری نما که دردهای پنهان دلم را فقط

با تو در میان بگذارم و تنها از تو مدد بجویم و نه از

 غیر تو .

خدایا تو خود می دانی که کمتر از آنم که بسیار

 امتحانم کنی پس به بزرگواری خود مرا یاری کن

 که در امتحانات تو سر بلند درآیم و بیچاره و سرگردان

 و رو سیاه نزد تو و بندگانت نگردم .

الهی در فکر آنم که با همه ی وجود تو را می طلبم

و از  تو یاری  می جویم و آیا می توانم تو را آن گونه

 بشناسم  که هستی ؟

بار پروردگارا مرا دریاب ، مرا دریاب .

 

آمین یا رب العالمین . آمین یا رحمان و یا رحیم .

 


شهادت از برایت بهترین بود

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/8/15 5:12 عصر

 

                   

 

 

 

 

 

 

 

 

صادق آل محمد چشم از دنیا فرو بست

اما او را به شهادت، خویی بود دیرینه از

پدران و اجداد پاکش که همه از بهترینها

 بودند و به شهادت رسیدند و با افتخار به

 محضر خدای بار یتعالی رسیدند .

 

شهادت از برایت بهترین بود

ز بهرت این گوارا شربتی بود

تو هم چون نیک مردان گذشته

شدی قربانی و درس آفریدی

بفرمودی به این خوش رفتن خویش

جدا هرگز نگردید از ره خویش

که این بهتر ز هر کار جهانیست

معما نیست ، درس زندگانیست

ببخشابر من  ای مولای خوبان

نوشتم دیر از بهر تو پیغام

که چون بیمار داشتم در کنارم

شدم شرمنده ات مولای خوبم .

 

شهادت مولای خوبان و امام ششم شیعیان

 بر همهگان تسلیت باد.


پدر رفت و یادش ماند در دل

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/8/10 5:38 عصر

                                      

شبی شاد بود و همه غرق در جشن و شادمانی برای آمدن گوهری

 یک دانه که میوه ی زندگی رسول الله بود و خدیجه، آن تنها و اولین

 زن آورنده ی اسلام و مدافع آن.

پدرم همیشه برای جشنها به مسجد می رفت و شب قبل مثل

 همیشه برای جشن به مسجد رفته بود و من وقتی برای دیدن مادر

 رفتم نتوانستم او را ببینم .

فردای آن شب یعنی همان شبی که اول از آن یاد کردم برای جشنی

 که در زیارتگاهی به نام  عباس علی بر پا بود رفته بودم وقتی از آنجا بعد

 از نماز مغرب و عشا به خانه برگشتم ، خواهرم تماس گرفت و

 با همسرم کار داشت .

گفتند پدر کمی حالش خوب نیست و می خواهند او را به دکتر ببرند

 اما من می دانستم که آن چیزی را که هرگز دوست نداشتم ،

 اتفاق افتاده .

راستش میانه ی خوبی با رفتن به دکتر نداشت نه به خاطر اینکه به

 آنها  اعتماد نداشت بلکه به خاطر اینکه همیشه هزینه هایش برایش

 مشکل آفرین بود .

بگذریم . با شتاب به بیمارستان رفتیم .

وای چه شبی بود آن شب ، مادرم درمانده و مضطرب روی صندلی

 نشسته بود و فرزندانم در راهرو مانند برق گرفته هابودند.

در اول ورود کنار پله ها یکی از همسایه ها مضطرب قدم می زد و

 سلام کرد و رفت کنار ،به محض رسیدن من ،دراتفاقات باز شد و

 یکی دیگر از همسایه ها که با پدر خیلی صمیمی بود بیرون آمد

و من از مسئول اتفاقات خواستم که  اجازه بدهد بروم داخل ولی او

 اجازه نمی داد.

 با التماس گفتم : تو رو خدا بزارید برم بابام رو ببینم .

در رو باز کرد و گفت : دختر جون می خوای بری چی رو ببینی ؟

رفتم و پدر آرام خوابیده بود و چشمانش هنوز باز بود ، با دستهای

 خودم چشمانش را بستم.

 راستش قرار بود آن روز حقوق و اضافه کاریهایش را بگیرد و بعد از

 عمری کار کردن و طالب دیدن امام رضا بودن، دست همه را بگیرد

 به پا بوس آقا برود اما آن روز حقوق نریخته بودند.

 و گفته بود: بچه ها فردا انشااله حقوق که گرفتیم بعدش راه میفتیم

 و می ریم اما رفت که مولایش را جای دیگر زیارت کند  و آرزوی دنیایی

 خود را با خود به گور برد .

او رفت اما یادش و صوت قرآنش هنوز در گوش ماست ، هم من و

 خانواده ام و هم همه ی آنهایی که می شناختندش .

 

رفت در شبی فرخنده و نیکو ز جهان ، همدم من

فارغ از این غم دنیا شد و رفت ز جهان ، مونس  من

طالب دیدن گنبد و گلدسته ی مولایش بود

در شب جشن بتول رفت شتابان که ببیند رخ او

اولش آه زدم از دل و کردم شکوه

که چرا اینگونه برفت و نرسید بر مراد ، دلش او

گفت در عالم رویا ، شبی گل پدرم

که چه غم می خوری از بهر رفتن من

من در آنجا فقط زائر گلدسته ی مولا  بودم

تو  ببین اینجا با چه سخاوت مولا به کنارم آید

به خدا زآن شب و بعد از رویا ، شده آرام دلم

چون که آرامش او یاد آرم ،طلب مغفرت از بهر دل خویش کنم .

 

تقدیم به پدرم که دوستش داشتم و دارم و با آرزوی اینکه هیچ فرزندی دوری

 پدر را نبیند .


شفای درد دل باغبان

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/8/7 12:8 صبح

 

باغبانی را به صد شور و شوق قصد،  کاشت درختی کرد.

با هزاران امید آب داد و زمین را شخم زد تا بلکه بیاید آن روزی را که

بتواند شکوفه های زیبا و میوه های شیرین بر آن ببیند .

سالها در پی این آرزو کار کرد و تلاش تا اینکه سرانجام آمد آن روزی

که در طلبش روز شماری می کرد .

باغ از بوی شکوفه های زیبای درخت پر بود و هر روز از روز پیش باغبان

 به خود مغرورتر.

تا اینکه از دست قضای روزگار ، باد سردی وزیدن گرفت و به یکباره

 همه یشکوفه های زیبای امید را یکی پس از دیگری بر زمین فرو انداخت .

باغبان شروع کرد به شکوه که :ای خدای بزرگ ، این چه رسم

 محبتی است که با من می کنی ؟

آن گاه بر رسول وجدانش پیامی به دل رسید که : ای غافل از سر خدا

، مگر تو نه همانی که به خود غره شدی از برای شکوفا شدن باغت ؟

هان ای انسان بدان و آگاه باش که دستی برتر از دستان تو است که

 قادراست باغ را آباد کند و یا بمیراند .

پس باغبان دست بر آسمان گرفت و گفت : بنالم یاربم از این همه

 تقصیر که من کردم به درگاهت ، تو مگیر خرده بر من که تو قادرتر از

 آنی که من دانم .

پس آنگاه که درخت را بی شکوفه و بر، دید با خود گفت :

نا امید نخواهم شد که باز هم شکوفه خواهد داد زیرا که همانی که

 یک باربر درختم شکوفه ها رویاند باز هم از محبت به من خواهد داد

 آنچه برایش زحمت کشیده ام ولی این بار می دانم که باید هم او

 را شکر کنم و هم به امید بخشش بنشینم و به تمنای وصالش 

 امیدوار گردم که اوست پدیدار آورنده ی روز و شب و اوست قادر مقتدر .

به امید نشست و آب داد و خاک را زیر و رو کرد تا اینکه روزی بهاری در

باغ، باز بویعطر شکوفه ها پیچید اما این باردل باغبان دیگر بیمار دنیا نبود

 که از پی خزان و نشان قدرت حق  و به قدرت عقل ،  شفا گرفته بود.

 

به امید اینکه هیچ باغبانی خزان را نبیند

 به باغ زندگیش و اگر دید بداند که

حکمتی است که او درس بگیرد ز باد خزان

و به امید اینکه همه ی باغهای غزان زده ی

 دوران باز هم از لطف خدا شکوفه برآرند و

 نا امیدی در خانه ی هیچ باغبان لانه نکند

 و به امید شفای دل همه ی دردمندان عالم

 و باغبانان جهان هستی .( پدر و مادرها)

  


به شاخه های طوبی باید دست زد

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/7/30 10:23 صبح

  بر شاخه ی طوبی قسم

       بر موج  دریاها قسم

        این است چراغ راه ما

         این است کلام ماه ما

         شاید که تنها گشته ای

         در موج در یا گشته ای

         اما بدان ای با وفا

       در این زمان بی وفا

       دارد حکایت با شما

       این طره ی خوش بوی ما

        او می کند ما را صدا

       گوید به صد شور و نوا

       آیید ای، به ،مردمان

        دستی براید از وفا

        آنگه روید بر سوی حق

       تا چیره گردید بر بلا

       این قاصد از سوی خداست

        آواز جمله انبیاست

         دوری ز شیطان بلاست

       تا که رسد این دست ما

         همراه با مهر و وفا

        بر شاخسار طوبی ما .


حاجت روا می شود این دل به بهانه کعبه

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/7/25 4:33 عصر

 

 

کعبه را با دل زیارت می کنم

شوق دیدارش حکایت می کنم

من به آن دلبسته و او دور، ز من

باشد آن روزی که من پرواز کنم بر گرد او

خسته و پر بسته نشینم بر بالای بام او

بار الها دل ز شوق کعبه دل خوش می کنم

من تو را در بینهایت جستجوها می کنم

من کیم  ؟ ای  پاک ترین  معبود ها

جز که ریگی بر زمین  و  خارها

کاش  دردم را تو درمانی کنی

این دل مجنون من را تو آگاهی کنی

خسته ام از این همه دل خستگی

یاربم ، دستم بگیر و گو ی:تو زین جا میروی.

 

 


سوغات دلهای پر زمهر ، عشق به خداست

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/7/24 11:3 صبح

                                 

                                           

 

شبی کودکی در کنار مادر آرمیده بود و با چشمان زیبایش به

 مادر نگاه می کرد و می گفت: مامان میخوام ازت چیزی بپرسم

 و مادر مانده بود که چه چیزی فکر کودکش را به خود مشغول

 کرده و گفت: بپرس عزیز دلم .

کودک با تردید نگاهی به مادر کرد و گفت : باهام دعوا نمی کنی ؟

مادر با مهربانی گفت : نه عزیزم ، چرا باید دعوا کنم ؟

 آدما اگر چیزهایی رو که براشون سوال شده نپرسند به

هیچ علمی دست پیدا نمی کنند . بپرس عزیزم .

کودک باز با چشمانی نگران مادر را نگاه کرد و گفت : مامانی ،

 من نمی دونم خدا کیه ؟ چیه ؟ کجاست ؟ شما همش می گید

 بگو یا خدا ولی من نمی دونم اون کیه ؟

مادر لبخندی زد و گفت : همین ؟

و کودک که منتظر دعوای مادر بود با خوشحالی گفت : بله ، همین .

مادر گفت: می دونی چرا این سوال رو از مامان پرسیدی ؟

چون خدا توی سر کوچولوی تو یه هدیه ای گذاشته که هر

وقت خواستی ازش استفاده کنی و جواب سوالاتت رو ازش

 بگیری و اسمش مغزه .

می دونی عزیز دلم توی سینه ی کوچولوی تو یه هدیه گذاشته

 که از توش یه رگهای ظریفی رد میشه و خون رو به همه جا

بخصوص مغزت می رسونه که تو قادر به همه کار بشی ، اسم

 این هدیه ی خوب خدا هم قلبه عزیزم .

حالا تو به من بگو آیا خودت می تونستی این مغز و قلب رو

 برا خودت درست کنی ؟

یا اینکه مامان و بابا یا هر کسی دیگه این کار رو برات بکنه ؟

پس باید یه نیرو ،یه قدرت که از ما آدما و همه ی موجودات

 بزرگتر و عاقلتر و عادل تر باشه این کار رو بکنه و اون فقط

خداست ، خدا ،عزیز دلم .

میدونی سوغات قلب آدما چیه ؟

وقتی تو ،یه قلب مهربون و پر از محبت داشته باشی خود به

 خود عشق خدا تو دلت جوونه می زنه مثل اون گلی رو که

 چند روز پیش خودت توی گلدون کاشتی و حالا کلی ریشه

 و جوونه زده .

پس بدون ،خدا ، خداست و توی دل آدما خونه داره و از همه

 مهربون تره و اگر بدی می بینیم به خاطر اینه که هنوز نشناختیمش .

پس عزیز دلم سعی کن همیشه قلبت رو مهربون نگه داری

 تا خدا همون جا بمونه و وقتی موند دیگه هیچ آدم بدی و هیچ

 شیطون بلایی نمی تونه بیاد تو دلت خونه کنه چون یکی

 هست که از دل مهربونت نگهبانی میده و میگه :

اینجا خونه و جای منه ،من صاحب خونه مو دوست دارم و

 نمی زارم کسی اونو اذیت کنه .

کوچولو گفت : مامان ، میدونم دیگه خدا با منه و من دیگه از

 هیچ نمی ترسم چون نمی ذاره آدم بدا و شیطون بیان منو

 اذیت کنن .ممنونم مامان .  

     


شب عید است و پاداش می دهند ما را ، برای لحظه های محبت انعام می د

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/7/21 12:56 صبح

                                           

شب عید است و دلها بیقرار است

چونان مرغی به صحرا نگران است

همه پاداش می گیرند در این شب

بیا جانا تو هم پاداش خود گیر

سلام بر شوال و خدا حافظ ای رمضان، ای ماه پر مهر و وفا 

و ای سفره های افطار و سحر .

رمضان گذشت و ما ماندیم و امشب که شب پاداش است .

بشتابید برای گرفتن پاداش و هدیه های صاحب خانه.

بله به هر کجا می روی برای مهمانی با خود هدیه می بری

ولی این مهمانی ، چیزی دیگر است و حکایتش جدا .

اینجا در وقت رفتن مهمان ، صاحب خانه مهربان به رسم محبت

به مهمانش هدیه و پاداش میدهد . خدا کند که وقت دادن هدیه

جا نمانیم و بعد از گرفتن هدیه فراموشش نکنیم و هدیه اش را

درقابی زیبا به دیوار قلبمان بیاویزیم و با رفتن از در خانه اش و

گرفتن هدیه اش فراموشش نکنیم و خوبی و عبادت و احسان را

به رمضان دیگر وا نگذاریم .

 


شب قدر است و با فراق مولا چه کنم ؟

ارسال  شده توسط  زهرا مهدوی در 86/7/9 8:1 عصر

                       

 

شب قدر را با آن همه عظمت دریافتم

 آنگاه که خانه ام را با یاد مولایم علی

 زینت دادم و فریاد وا علیا سر دادم .

  دلم را بی هیچ چون و چرا به خانه ی

  علی بردم و در کنار کودکان یتیمش نشستم

  و از ته دل اشک ریختم که نه تنها پدر

  فرزندان خود بود که بابی بود برای همه ی

  کودکان محروم از پدر آن زمان و حامی بود

  برای همه ی آنانی که نه از ستم دنیا که

  از ستم بدیهای روزگار تن به غم سپرده بودند .

 وای بر من مولای من ، غمت را با که بگویم ؟

 با کعبه که تو زاده  آنی یا با کودکان یتیم که

  تو را تنها حامی خود میدیدند و یا با حسن

  و حسین و زینب غم پرورت .

 مولایم را با شمشیر ستم و با دستانی که

  روزی ادعای حمایتش را داشتند به خاک و

  خون نشاندند .

نفرین بر کسانی که بر تو ستم کردند .

 نفرین بر کسانی که چشمشان را به

  خوبیهایت بستند و برای اندک مطاع دنیا

  دستشان را به خون تو ای پاک ترین

 آفریده ی خدا آغشته کردند .

 

سوگند به خدای کعبه و دل سوزان زینب

قسم بر قامت خمیده و اشکهای زهرا

نمی سوزم برای رفتن تو

 که می سوزم زبهر ماتم تو

که تو رفتی و دنیا بهر تو سوخت

که خود سوزم چرا مولای خوبانم چنین خفت؟

تو مولای منی  ، جانم فدایت

تو رفتی و به جا ماندست غم تو

همه اشک یتیمان از غم تو

مرا در یاب ای مولای خوبان

شب قدر است و دلها بی قراراست

بدان مولا  دلم در پیچ و تاب است

خدایا این شب قدرم ، بها ده

به مولایم قسم ، عفو از گناه ده

 شکسته بال پروازم خدایا

خدایا گیر دستم ، جان مولا


<      1   2   3      >